کدخبر: ۳٤۱٦۲
۰۱ مهر ۱۳۹۳ ساعت ۱۸:۵۷
چاپ

با اجازه "پدر" و مادرم؛ بله

عقدی متفاوت در محضر شهدا...+ عکس

عقدی متفاوت در محضر شهدا...+ عکس

بیرجند رسا-همه خوشحال بودند اما حمیدرضا بیشتر. پدر عروس بود. بالای سر سفره ایستاده بود. مثل همه پدرها . اما ؛ توی قاب عکس. حواسش بود مهمانی از قلم نیفتد . می خواست همه شیرینی عقد دخترش را بخورند حتی رهگذران...

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بیرجند رسا به نقل از ایمنا،نه چهره عجیبی داشتند و نه رفتارشان خاص بود. مثل همه بودند. اما تصمیم شان با همه ، همه جور در نمی آمد. تصمیم شان همه را غافلگیر کرده بود والبته خوشحال.
گفته بود می خواهم مثل همه باشم. پیش پدرم. می خواهم پدرم شاهد عقدکنان مان باشد...
و همین شد که سفره اش پهن شد روی سنگ قبر حمیدرضا...
قبر پدرش. گلستان شهدا.
همه چیز آورده بودند. از آیينه و شمعدان گرفته تا هرچه که توی سفره عقد می گذارند.
حمیدرضا، لبخند می زد. خوشحال بود. شاید فکرش را هم نمی کرد عقد کنان دخترش اینقدر شلوغ باشد.
آخر، همه آمده بودند. از بچه های فتح المبین گرفته که رمز عملیات شان یا زهرا بود تا بچه های بیت المقدس ۷.
اصلا همه آمده بودند. پیر ، جوان. بزرگ. کوچک.
با گونه هایی آفتاب زده و سوخته.« عطرشان بوی باروت می داد و گردنبندی از پوکه به گردن داشتند»
حالا شهدا ،شاهد عقدشان بودند و قرار شد تا آخر ضامن شان باشند...
ضامن ؛ سپیده و حسن.
عقدش مصادف شده بود با آغاز جنگ.
نیازی به پرس و جو و گشتن نداشت! از درب اصلی گلستان شهدا که وارد می شدی جمعیت را می دیدی و رهگذرانی که پچ پچ کنان از سفره عقدی می گفتند که روی قبر سه شهید پهن شده است.
به سرعت خودم را به جمعیت رساندم تا من شاهد باشم. شاهد بشوم!
قبر حمیدرضا رفیعی و شهیدان یزدی نیا پور که بعدا فهمیدم دایی های عروس هستند، مملو از گل های پر شده بود با شمع های سفید کوچک.
سپیده و حسن نشسته بودند کنار سفره. همه سکوت کرده بودند و شاید بعضی ها هم بغض.
عاقد هم نشست کنار سفره. صیغه را خواند. سه مرتبه.
و عروس این بار نگاهی به عکس پدر انداخت ، سکوت کرد و بعد با صدایی که همه شنیدند گفت:« با اجازه "پدر" و مادرم؛ بله...
بله را که گفت، بوی عطر خوش صلوات هم توی فضا پیچید.
همه خوشحال بودند اما حمیدرضا بیشتر. پدر عروس بود. بالای سر سفره ایستاده بود. مثل همه پدرها . اما ؛ توی قاب عکس.
حواسش بود مهمانی از قلم نیفتد. می خواست همه شیرینی عقد دخترش را بخورند حتی رهگذران...
پیشنهاد مراسم با عروس بود و داماد غافلگیر شده و خوشحال.
عکس یادگاری هم گرفتند. با همه . خاله. دایی. عمو. عمه وعکسی هم با قاب عکس پدر...
به همه مان خوش گذشت. شلوغی اش هم اذیت کننده نبود. یک گلستان آدم که ردیف به ردیف نظاره گر بودند. کسی هم نبود که دیگری را هل بدهد برای دیدن عروس و داماد. همه از بالا نظاره گر بودند...
عقد کنان که تمام شد. عروس کشان هم داشتند؛ مثل همه عروس و دامادها اما نه با پورشه و شاسی بلند!
که پیاده. آن هم تا مزار برادر داماد. برای عرض تبریک و چشم روشنی...
حمیدرضا باید همان جا می‌ماند. قرارشان از اول همین بود اما حق پدری را به جا آورد. آن هم کامل. بعد هم عروس و داماد را بدرقه کرد تا دم در. با همه شهدا.
این هم تصاویری از این عقد خاص در محضر شهدا...



نظرات

نظرات شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.